جدول جو
جدول جو

معنی خیره دست - جستجوی لغت در جدول جو

خیره دست(رَ /رِ دَ)
کنایه از مردم سرکش. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
خیره دست
سرکش عاصی
تصویری از خیره دست
تصویر خیره دست
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خیره درا
تصویر خیره درا
کسی که سخنان بیهوده و بی معنی و بی فایده بگوید، یاوه گو، بیهوده گو، یاوه سرا، هرزه گو، هرزه خا، ژاژدرای، هرزه لاف، هرزه لای، یافه درای، ژاژخا، مهذار، هرزه درای، افسانه پرداز، افسانه گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیره سر
تصویر خیره سر
خودسر، لج باز و گستاخ، برای مثال زود باشد که خیره سر بینی / به دو پای اوفتاده اندر بند (سعدی - ۱۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چیره دست
تصویر چیره دست
زبردست، هنرمند، ماهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیاه دست
تصویر سیاه دست
بخیل، ممسک، خسیس، فرومایه
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، نامیمون، نامبارک، بدیمن، بدشگون، نحس، نافرّخ، شمال، شنار، سبز پا، مشوم، میشوم، بداغر، مرخشه، سبز قدم، مشئوم، تخجّم، منحوس، خشک پی، پاسبز، بدقدم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چیره دستی
تصویر چیره دستی
زبردستی، چالاکی، مهارت، توانایی، زورمندی
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ دَ)
چیردست. ماهر. زبردست. توانا. قادر. حاذق:
بیامد یکی موبد چیره دست
مر آن ماهرخ را به می کرد مست.
فردوسی.
نقاش چیره دست است آن ناخدای ترس
عنقاندیده صورت عنقا کند همی.
؟ (از کلیله).
این کارهای من که گره در گره شده ست
بگشادمی یکایک اگر چیره دستمی.
خاقانی.
به فرمان او زرگر چیره دست
طلی های زر بر سر نقره بست.
نظامی.
نداند چو رومی کسی نقش بست
گه صقل چینی بود چیره دست.
نظامی.
پریرخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب به یکباره رست.
نظامی.
، غالب. مسلط. (از غیاث اللغات). سرفائق:
بدیشان بود گستهم چیره دست
به خنجر ببرد سر هر دو پست.
فردوسی.
خسرو پیروزبختی شهریار چیره دست
فتح و نصرت بر یمین و بخت و دولت بر یسار.
فرخی.
ازایرانیان کس نشد چیره دست
که بر ما ز پیلان ما بد شکست.
اسدی (گرشاسب نامه).
از آن پس نریمان چو شد چیره دست
پس از رزم در بزم شادی نشست.
اسدی (گرشاسب نامه).
سکندر شود بر جهان چیره دست
به دارای دارا درآرد شکست.
نظامی.
فرومایگان را کند چیره دست.
نظامی.
- بر کسی یا چیزی چیره دست شدن، بر کسی یا چیزی غالب آمدن. مسلط شدن. دست یافتن:
کسی کو به تنها سپاهی شکست
بدین چاره شد بر عدو چیره دست.
نظامی.
- به کسی یا چیزی چیره دست گشتن، بر او تسلط یافتن. غلبه یافتن. دست یافتن.
، قوی. نیرومند:
نباید که دشمن شود چیره دست
رها یابد از بند آن پیل مست.
عطایی (برزونامه).
، دلیر. دلاور. (ناظم الاطباء) :
همی داردش (فرزند را) تا شود چیره دست
بیاموزدش خوردن و برنشست.
دقیقی.
چنین گفت رستم گو نیکبخت
که جانم فدای شه و تاج و تخت
بگفت این و بر رخش رخشان نشست
بر خسرو آمد یل چیره دست.
فردوسی.
به عموریه بود شه را نشست
چو بشنید کآمد یکی چیره دست.
فردوسی.
دگر ره سپهبد یل چیره دست
بپرسید کای پیر یزدان پرست.
اسدی (گرشاسب نامه).
کجا توانم جستن که تیزپایانند
چه چاره دانم کردن که چیره دستانند.
مسعودسعد.
که این نامه ز اسکندر چیره دست
به خاقان که بادا سکندرپرست.
نظامی.
گر این چاره سازی به دست آوریم
برآن چیره دستان شکست آوریم.
نظامی.
، هنرمند. پیشه ور، تیزدست. چالاک دست. جلدکار. (ناظم الاطباء) ، کنایه از سرکش است. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بدخواه. بداندیش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ دَ)
کنایه از دنیا و عالم است. (برهان). دنیا. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). کنایه از دنیا و عالم جسمانی بود. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بخیل. (غیاث اللغات). کنایه از مردم بخیل و رذل و ممسک. (برهان) ، کنایه از نحس و شوم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خیا دَ)
آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامۀ محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(رَ /رِ دَ)
عمل چیره دست. مهارت. استادی. حذاقت. مهارت، غلبه. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تسلط. زبردستی:
مبارزی که به مردی و چیره دستی و رنگ
چنو یکی نبود در میان بیست هزار.
فرخی.
حربی سخت بکردند یاران میهم بن رونک چیره دستی کردند... عبدالله بن احمد هزیمت شد. (تاریخ سیستان ص 311).
به کار شهی هر که سستی کند
بر او هر کسی چیره دستی کند.
اسدی (گرشاسب نامه).
ای شاه سوارملک هستی
سلطان خرد به چیره دستی.
نظامی.
خدا داده این چیره دستی که هست
مشو بر خدادادگان چیره دست.
نظامی.
، سرکشی. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سیه دست
تصویر سیه دست
بخیل لئیم، رذل فرومایه، شوم نامبارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره دل
تصویر خیره دل
متحیر، حیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره سر
تصویر خیره سر
لجباز، سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
آنکه تحت امر دیگری به کار پردازد فرودست خدمتگذار، خوار و ذلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چیره دست
تصویر چیره دست
ماهر، زبردست، توانا، قادر، حاذق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاه دست
تصویر سیاه دست
بخیل لئیم، رذل فرومایه، شوم نامبارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چیره دستی
تصویر چیره دستی
مهارت زبر دستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیره دست
تصویر تیره دست
آنکه اعمال بد ازو سرزند، دنیا عالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاه دست
تصویر سیاه دست
((دَ))
بخیل، خسیس، پست، فرومایه، شوم، نامبارک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چیره دستی
تصویر چیره دستی
((~. دَ تِ))
مهارت، زبردستی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چیره دست
تصویر چیره دست
((~. دَ))
ماهر، زبر دست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چیره دست
تصویر چیره دست
حرفه ای، متبحر، مسلط، حاذق، ماهر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چیره دستی
تصویر چیره دستی
مهارت، تسلط
فرهنگ واژه فارسی سره
بامهارت، چالاک، چست، زبردست، ماهر
متضاد: چلمن، دست وپاچلفتی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
Subordinate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
подчинённый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
untergeordnet
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
підлеглий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
podporządkowany
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
从属的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
subordinado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
subordinato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
subordinado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی